روژین روژین ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

فرشته ما روژین

دختر من باهوشه

روژین جونم عزیز دلم نمیدونی من چقدر کیف میکنم وقتی میبینم انقدر به یادگیری علاقه نشون می دی یعنی عاشق یادگیری هستی و دوست داری هر کار جدیدی رو یاد بگیری تا الان تونستی ١٢٠ تا کلمه انگلیسی رو یاد بگیری. وای این خیلی خوبه و خوبتر از اون اینه که یه ترم زبانکده رفتی و یه عالمه مکالمه یاد گرفتی میتونی اسم و فامیلت رو بگی رنگ لباس و کفشتو بگی و اینکه در مورد وضعیت هوا جواب بدی که هوا چطوره؟میتونی بگی دلت چی میخواد و یا چه رنگی رو دوست داری؟و خیلی چیزای دیگه الهی مامان فدات بشه .روزی که بردمت زبانکده ثبت نامت کنم خیلی خوشحال بودی ولی اونجاگفتن که خیلی کوچیکه و از الان نمیتونه یاد بگیره و تو هم هی میگفتی مامان بگو که من یه عالمه ازت لغت یاد گر...
8 مهر 1391

روزجمعه 17شهریور 91

خاته جون اینا پنجشنبه رفته بودن میاندواب خونه دوست عموغلی(عمو فرنوش)به ما هم گفتن شما رو هم دعوت کردن شما هم جمعه بیایین اونجا دور هم باشیم ولی بابایی به شما وعده داده بود ببره بانه به خاطر همین گفتیم نمیتونیم بیاییم.صبح زود راه افتادیم به طرف بانه تو که تو خواب بودی بابایی بغلت کرد و گذاشت پشت ماشین که اونجا لالا کنی.داشتیم از میاندواب میگذشتیم که بابا گفت یه سر به عمو فرنوش اینا بزنیم و باقی راه رو بریم که تا ما رو دیدن گفتن بانه رو بذارین واسه بعد تا اینجا اومدین باید بمونین باهم بریم باغ یکی از دوستامون خلاصه دیگه دیدیم زشته این همه اصرار رو قبول نکنیم تو هم که سهند و سارینا رو دیده بودی خیلی خوشحال بودی و میگفتی مامان بمونیم اینجادیگه&n...
4 مهر 1391

موضوعات مربوط به شهریور که فرصت نکرده بودم بنویسم وماجرای یک مهر( تولد بابایی)

بابا جون و مامان جون و عمه هات و طاها کوچولو رفته بودن مشهد برگشتنی از راه شمال اومدن و دو روزی هم خونه ما موندن و تو هم با دیدنشون حسابی ذوق کرده بودی دستشون درد نکنه واسمون سوغاتی اورده بودن واسه شماهم دو تا تیشرت و یه بلوز پاییزی اورده بودن وشما هم خیلی خوشتون اومده بود.طاها هم واست یه انگشتر اورده بود ولی مشغول شیطونی شدی و گمش کردی الانم از گم شدنش خیلی ناراحتی .موضوع بعدی اینه که چند روز پیش روز دختر بود و ما خونه خاله جون مشغول درست کردن حلوا برای مراسم چهلم ننه(مادر شوهر خاله جون)بودیم و اصلا یادمون نبود که روز دختره یه دفعه پریسا اومد و گفت میدونین امروز روز دختره؟شما هم تا شنیدی برگشتی گفتی مامان پس چرا بابام از صبح ...
4 مهر 1391
1